آموزههاي ديني با رويكرد عرفاني ـ معنوي
آموزههاي ديني با رويكرد عرفاني ـ معنوي
آموزههاي ديني با رويكرد عرفاني ـ معنوي
در قرآن كريم بيش از سيصد آيه ميتوان يافت كه جنبهي عرفاني دارد. در اين آيات رابطهاي بسيار نزديك، صميمي و مستقيم ميان خدا و بنده از يكسو، و بنده با خدا از سوي ديگر، برقرار شده است. انسان با قرائت و تدبير در اين آيات، خود را در محضر او، و او را حاضر در لحظهلحظههاي زندگي خود ميبيند. گويا كه او، هماينك پيش روي من و در كنار من است. به اين آيات توجه كنيد:
«و نحن اقرب اليه منكم و لكن لا تبصرون» (واقعه/85) يعني: «و ما از شما به او نزديكتريم؛ ولي نميبينيد.»
«... فاستغفروه ثمّ توبوا إليه إنّ ربّي قريب مجيب» (هود/61) يعني: «... از او آمرزش بطلبيد، سپس به سوي او بازگرديد، كه پروردگارم (به بندگان خود) نزديك و اجابتكنندهي (خواستههاي آنها) است.»
«... لا تقنطوا من رحمةالله إنّ اللّه يغفر الذنوب جميعا...» (زمر/53) يعني: «... از رحمت خداوند نوميد نشويد كه خدا همهي گناهان را ميآمرزد.» و شايد از تمام آيات جالبتر، دو آيهي ذيل باشد، يكي اين آيه كه ميفرمايد: «...و اعلمو انّ الله يحول بين المرء و قلبه...» (انفال /24) يعني: «... و بدانيد كه خداوند ميان انسان و قلب او حايل ميشود... .»
خصوصا با توجه به اين نكته كه اگر چيزي ميان دو طرف حائل خود و انسان بخواهد به طرف ديگر دسترسي پيدا كند، ناچار بايد از حائل گذر كند؛ لذا ميتوان گفت كه عبور از خود به خود ممكن نيست، مگر بعد از گذر از او؛ يعني هر توجهي به خويشتن، نخست توجه به اوست و سپس توجه به خود. به تعبيري ديگر، خداشناسي يا مقدم بر خودشناسي است يا عين آن.
و آيهي دوم اينكه فرمود: «واذا سألك عبادي عنّي فانّي قريب اُجيب دعوة الداع إذا دعان فليستجيبوا لي و ليؤمنوا بي لعلّهم يرشدون» (بقره/186) يعني: «و هنگامي كه بندگان من، از تو دربارهي من سؤال كنند، (بگو:) من نزديكم! دعاي دعاكننده را به هنگامي كه مرا ميخواند، پاسخ ميگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند و به من ايمان بياورند تا راه بيابند.» خصوصا با توجه به اين نكته كه خداوند در قرآن معمولاً از خود با زبان غايبانه؛ يعني ضمير «هو» (او) ياد ميكند و در پارهاي موارد هم به صورت جمع با ضمير «نحن و انّا» (ما) تنها در اندكي از موارد است كه خداوند به خود ميگويد «من». اما در آيهي اخير، حضرت حق هفت مرتبه گفته است: من. و به همين دليل است كه اين آيه در قرآن منحصر به فرد ميباشد و حتما ميدانيم كه شأن نزول آن نيز ماه مبارك رمضان است.
بههرحال، اين گونه آيات در انسان حالت نزديكي و آشتي ايجاد ميكند، وسائط را از ميان برداشته و انسان را به وصال نزديكتر ميكند:
افزايش محبت، اثر ديگر اين دسته از آيات است. حبّ از حبّه به معناي دانه است؛ چنانكه دانه از زمين ميرويد و ريشه در خاك دارد، حبّ حق هم ريشه در نهاد و بن مايهي وجود آدمي دارد. به تعبيري، انسان در عميقترين لايههاي وجودي خود با او آشنا بوده به او عشق ميورزد. حب، آتشي است كه در دل، هرچه را جز مراد ميسوزاند و انسان را واله و شيفته و مست وصال ميكند. صبر و قرار را از انسان ستانده، اميد و شوق به ارمغان ميآورد. هيبت، بست و انس، ديگر پيامدهاي تأمل در اينگونه آيات است:
از قرآن كه بگذريم، در سنّت هم مضامين عرفاني و عاشقانه فراوان يافت ميشود. كافي است كه انسان مناجات شعبانيه، دعاي كميل، مناجات خمس عشر، دعاي ابوحمزه و نيز ادعيهي صحيفهي سجاديه را مرور كند. مضامين بلند و والاي نهجالبلاغه هم جايگاهي ويژه دارد. اين همه دلالت بر اين نكته دارد كه قرآن و اهلبيت(عليهم السلام) درصدد بودهاند تا به جز راه عقل و استدلال، راهي ديگر كه نزديكتر است به روي انسان بگشايند و با زبان و ابزاري ديگر دين را معرفي كنند. و در حقيقت بعد عرفاني و عاشقانهي دين را برملا سازند و به جز عقل، ميان دل و او، ارتباطي ويژه و مستقيم، رودررو و بدون حجاب برقرار كنند.
عارفان از اين اندوختهي گرانبها، نيك بهره جستهاند و سعي بر آن داشتهاند تا از اين مايههاي اوليه توشه برگرفته و آن را به شكل يك جريان يا نهضت، به سطح جامعه كشانند و اسلام عرفاني و عرفان اسلامي را تحقق عيني بخشند. آنان در اين جهت كوششها كرده و مصيبتها كشيدهاند. عرفان، با تصوف و تصوف با زهدگروي ديني، كه آن را اصحاب صفّه و امير مؤمنان(ع) و امام صادق(ع) و در مراحل بعد، حسن بصري (22-110 ه.ق) بنيان نهادند، به صحنه آمد. «مكتب زهد» در قرن دوم به دست اول بانوي صوفي؛ يعني رابعهي عدويه (م135 يا 185 ه.ق) به «مكتب محبت و عشق» بدل شد.
جريان عملگروي عرفاني و صوفيمآبي اجتماعي از قرون متوالي و در هر عصر و زماني از ويژگيهاي خاصي برخوردار بود. از نكات مهم آن است كه صوفيه عليرغم آن كه با استدلال و عقل رابطهي خوبي نداشتند؛ اما بر اثر جدالها، مناظرات علمي، نزاعهاي فرقهاي و مخالفتهاي روزافزون، اندكاندك رو به استدلالي كردن آرا و نظريات خود آوردند. «قوت القلوب» از ابوطالب مكّي در قرن چهار، «اللمع» از ابونصر سراج طوسي در قرن چهار، «اسرار التوحيد» دربارهي حالات ابوسعيد در قرن پنج، «كشف المحجوب» اثر ابواسحاق هجويري در قرن پنج، «الرسالة القشيريه» از ابوالقاسم قشيري در قرن پنج، «منازل السائرين» اثر خواجه عبدالله انصاري در قرن پنج، «تمهيدات» از عينالقضاة همداني در قرن شش، «شرح شطحيات» اثر روزبهان بقلي در قرن شش، «مرصاد العباد» نوشتهي شيخ نجمالدين رازي در قرن هفت و «عوارف المعارف» از شهابالدين سهروردي در قرن هفت، همه و همه گوشههايي از جريان تدوين، تبويب و به نظم كشيدن و ضابطهمند كردن تصوف و عرفان اسلامي است. اين حركت علمي در قرن هفتم به دست عارف نامي و شهير، محيالدينبن عربي (م638 ه.ق) به اوج خود رسيد و تصوف كاملاً مباني عملي و نظري يافت و از اين طريق جايگاهي ثابت و بلند در ميان علوم اسلامي پيدا كرد. البته عرفان دو حوزه دارد؛ عملي و نظري. صوفيان و عرفا در هر دو حوزه به تنظيم و تنسيق پرداختند. «منازل السائرين» بهترين نمونهي عرفان عملي و «فصوص الحكم» و «مقدمهي قيصري» بهترين مثال عرفان نظري است.
آنچه در رابطه با موضوع بحث حاضر مطمح نظر ميباشد، اين است كه تاريخ عرفان و نيز خاستگاه آن؛ يعني آيات و روايات نشان از آن دارد كه مضامين عرفاني به دو گونه آموزش داده شده و به نسل بعدي انتقال يافته است: غيررسمي يا غيركلاسيك و رسمي يا كلاسيك. در شيوهي نخست، عارفان برنامههايي از قبيل: محفل ذكر، آيين اربعين، رياضات مشروع، جلسات وعظ و درس كه هريك شرحي مستقل دارد داشتند. هريك از اين سرفصلها خود راهي براي آموزش دين و يا لااقل آموزش بخشي از دين بود.
شيوهي رسمي نيز به دو صورت انجام ميشد. آنان از يك سو انديشههاي ناب عرفاني، قرآني و اسلامي را به شكل آثار و كتب عرضه ميداشتند كه بخشي از آنها را پيشتر گفتيم. البته بايد گفت: آثار عرفاني هم گاه به صورت تذكرهها، مثل تذكرهي عطار؛ زماني به شكل نثرهاي زيبا و دلنشين، نظير رسائل خواجه عبدالله انصاري؛ در پارهاي موارد در قالب مباحث تخصصي، مانند فصول و فتوحات؛ و گاهي هم با زبان حكايات و مثالها، نظير منطقالطير عرضه ميشد.
شيوهي رسمي به صورت ديگري هم از سوي عارفان عرضه ميشد و آن ادبيات عرفاني است. مهمترين بخش ادب پارسي، ادب عرفاني است. اگر عارفانهها را از ادبيات ايرانزمين برداريم، چيز مهمي از آن بر جاي نخواهد ماند. اگر از ادبيات ايران حلاج، سنايي غزنوي، باباطاهر، مولوي، سعدي و حافظ را برداريم، چه چيزي باقي خواهد ماند. عارفان به دلايلي از قبيل: نارسايي زبان عرفي، بخل در اظهار حقايق بلند و عدم اهليت پارهاي از مردم، به زبان رمزي روي آوردند. به عبارتي ديگر، سبكي نوين و متمايز در نثر و نظم ابداع كردند. عارف خود را لال و بيزبان ميديد، لذا اسرار خود را با «زبان دوم» بيان ميداشت:
شيوهي غيررسمي گونههاي ديگري هم داشت. يكي از آنها ايجاد آيين فتوّت و عياري بود. توضيح آنكه فتوّت در لغت، مردي و جوانمردي را گويند. برخي گفتهاند فتوّت آن است كه براي خود نسبت به ديگري فزوني نداني؛ بعضي هم گفتهاند كه فتوت، گذشتن از لغزشهاي برادران است.
فتيان (جمع فتي = جوانمرد) در اصطلاح طبقهاي خاص بودهاند كه در ايران و گاهي در برخي بلاد ديگر اسلامي ظهور كردهاند. آنان آداب خاصي از قبيل: بخشندگي، كارسازي، دستگيري و مروّت داشتهاند.
جوانمردان ريشهي خود را به امير مؤمنان علي(علیه السلام) ميرسانند. آنان با اتكا به كلام معروف «لافتي الا علي لاسيف الا ذوالفقار» كه هاتفي در غزوهي احد آن را ندا داد، علي(علیه السلام) را «شاه مردان» خوانده و او را بهترين نمونهي جوانمردي و فتوت ميشمارند.
جوانمردان سلسلهمراتب خاصي داشتند؛ مبتديان را «ابن» سابقهداران را «اب» يا «جد» ميخواندند و رييس خود را «اخي» خطاب ميكردند. آنان به جاي خرقه «سراويل» (جمع سروال يا شلوار، زير جامه) ميپوشيدند. اين لباس بعدها در زورخانههاي ايران مرسوم شد. هريك از جوانمردان كمربندي به نام «شيخ الشدّ» (پير كمربند) داشتهاند و سند سراويل و كمربند خود را به «شاه مردان» ميرساندند.
اهل فتوّت و عياران، لباس، تشريفات و نيز آداب و رسوم خاصي داشتند و در دورههاي بعد طبقه، «داش و لوطي» را تشكيل ميدادند؛ هرچند اخيرا اين گروه رو به انحطاط گذارد.
جوانمردان و عيّاران به ورزشهاي جسماني بسيار اهميت ميدهند. زورخانهداران امروزي، ميراثداران جوانمردانند. آنان در كشتي گرفتن، تيراندازي و شمشيربازي مهارت داشتند. هريك موزهاي در پا، خنجري بر كمر و كلاه درازي كه از نوك آن پارچهاي كوتاه آويخته شده بود، بر سر داشتند. روزها به كار معاش مشغول بودند و شبها در بيوت يا مواضعي به نام «لنگر» يا «زاويه» نزد «اخي» به شاگردي مينشستند و بقيهي وقت را هم صرف دستگيري مستمندان ميكردند.
«آيين فتوت» ترجيح ديگران، گذشتن از لغزش، بتشكني، بخشندگي، حفظ شرف و ناموس، اظهار غيرت، فداكاري، دستگيري از مستمندان و ضعيفان و دفع ظلم از مظلومان و حمايت از ياران بود. آداب و رسوم جوانمردي در ايران نفوذ فراوان و گستردهاي داشت و بسياري را به خود جذب كرد. از اين طريقت ميتوان حكايات فراواني در گلستان، بوستان، داستانهاي عبيد و قلندرنامه يافت و از پورياي ولي و مرحوم تختي، به عنوان دو نمونهي بارز، ياد كرد.
يك نمونهي ديگر از شيوهي غيررسمي، دعوت به جمع است. شايد هيچ فرقهاي در گذشتهي ايرانزمين مانند عارفان و صوفيان به فكر مردم نبودهاند. آنان اين خصلت را از پيشوايان ديني خود، بويژه امير مؤمنان(ع) به ارث بردهاند. علت آن است كه هر فرقهاي تنها خود را راست و ديگر نحله و دستهها را باطل، ملعون و نجس ميدانست. و تنها عارفان بودند كه نگاهي عام به انسان داشتند و با همهي بشريت از درِ صلح و آشتي و صفا درميآمدند. خلاصه آنكه مردمداري و شفقّت به همنوع شيوهي آنان بود. اين اعتقاد باعث ميشد كه آنان از هرگونه كمك مادي يا معنوي دريغ نورزند. از ويژگيهاي بارز سالكان طريقت حب و عشق آن است كه بسيار به مردم شفقت، صفا و عشق ورزيده و اصل اخوت را كاملاً بهجا ميآوردند و از لغزش و خطا به راحتي درميگذشتند. هيچ بعيد نيست كه بگوييم: مهماننوازي ايرانيان كه شهرهي عام است تحت تأثير اين منش صوفيان و عارفان شكل گرفته است:
نمونهي سوم، نقش درمانگري است كه در عرفان وجود داشته است. شكي نيست كه عرفان جنبهي درماني هم داشته است، چنان كه از بُعد علمي و نظري بيبهره نبود. به عبارت ديگر عرفان از يك جنبه، نظر، استدلال و تئوري است و جهانبيني خاصي را ارائه ميدهد؛ اما از سوي ديگر، بعد عملي هم داشته است. به اين معنا كه عارفان سعي داشتند به نيازهاي روحي ديگران پاسخ دهند، مشكلات رواني آنان را با شيوههاي عارفانه پاسخ داده و به عرفان بُعد درماني و مددكاري دهند.
و اين تنها بدين دليل است كه انسان به جز عقل، دل هم دارد و چنانكه بايد نيازهاي عقلي آدمي را پاسخ داد، بايد گرههاي دل را هم گشود. آنان بر اساس اين عقيدهي درست كه بيشتر بيماريها ريشهي رواني دارند، بسياري از امراض تني را درمان روان تلقي ميكردند. يكي از بهترين نمونهها، شيوههاي درماني است كه در كتاب قانون بوعلي به چشم ميخورد. بايد گفت كه عارفان و صوفيان بهترين روانشناسان و روانپژوهان و روانكاوان بودهاند كه با شناخت احوال باطني، بسياري از گرههاي كور را ميگشودند. ماسينيون ميگويد: «روش شناخت نفس كه تصوف بر آن استوار است... صوفيان را به مثابهي روانپزشكان جلوهدار نموده است كه درد و رنج ديگران را شفا ميدهند.»
با نگاهي ديگر ميتوان گفت: تصوف و عرفان اسلامي دو بعد دارد؛ آفاقي و انفسي. عارف آن زمان كه به دنبال نيل به حقايق است در آفاق سير ميكند؛ اما آن زمان كه درصدد نفوذ در لايههاي عميق نفس خود است و ميكوشد تا عمق جان آدمي را دريابد، بيماريها را بشناسد و از عرفان، ابزاري براي درمان دردهاي باطني يابد، سيري انفسي دارد. و عرفان با هر دو بعد كامل ميشود، نه آنگونه كه چونان عرفانهاي رايج، از قبيل عرفان سرخپوستي و عرفان بودايي تنها جنبهي درماني به خود گيرد. تاريخ عرفان اسلامي و ايراني سرشار از مواردي است كه مردمان، درمان دردهاي خود را بَرِ عارفان ميبردند و از آنان ياري ميجستند.
حاصل آنكه عارفان هم به گونهاي كاملاً مستقل و متمايز دين را آموزش ميدادند؛ اين آموزش اشكال مختلفي داشت؛ گاهي غيررسمي، گاهي عملي، گاهي نظري و گاهي به صورت اديبانه بود. تمام اشكال و قالبهايي كه عرفا براي انتقال دين به مخاطبين خود برگزيدهاند، بسيار مؤثر و بانفوذ بود. مهمترين دليل آن است كه عرفان و محبت و انس، با دل و جان آدمي در ارتباط است و آنچه در رابطه با درون و قلب انسان شكل گيرد، تأثير بيشتري خواهد داشت. در اينجا به دو نكته بايد اشاره كرد: يكي اينكه چون امروزه نحلهها و انديشههاي بسيار متنوع، اما غيرديني، بلكه ضدديني مثل: عرفان بودا، عرفان چيني، عرفان شينتو و عرفان سرخپوستي رواج يافته است؛ از يك طرف احساس نياز به عرضهي عرفان ناب اسلامي فزوني يافته است؛ لذا بايد دستبهكار شد و از سوي ديگر، ورود در اين مسير قدم گذاردن بر لب درّهاي عميق است، لذا بايد احتياط را پيشه كرد.
نكتهي دوم اينكه اگر به تاريخ عرفان در جهان اسلام مراجعه كنيم، در كنار حرفهاي بلند و انديشههاي نوراني، سخنان آلوده هم كم نيست. از مرحوم علامهي طباطبايي نقل است كه ايشان فرمود؛ «ابنعربي بلندترين انديشهها را در جهان اسلام مطرح كرده است، مزخرفترين حرفها هم مال اوست.» لذا بايد پالايشي دروني كرد و سره را از ناسره باز و عرفان ناب را عرضه داشت.
نكتهي سوم، اما مهم اينكه گيريم كه نميتوان كتابي با محتوايي به عنوان متن درس عمومي عرضه داشت؛ اما ميتوان كار ديگري كرد و آن اينكه به همين منظور اثري با «رويكرد عرفاني» به سامان رساند و عرضه داشت. البته بايد انديشههاي عرفاني را با زباني عقلي مستحكم نمود تا از آسيبپذيري آن كاسته شود.
* ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : sm1372
/خ
«و نحن اقرب اليه منكم و لكن لا تبصرون» (واقعه/85) يعني: «و ما از شما به او نزديكتريم؛ ولي نميبينيد.»
«... فاستغفروه ثمّ توبوا إليه إنّ ربّي قريب مجيب» (هود/61) يعني: «... از او آمرزش بطلبيد، سپس به سوي او بازگرديد، كه پروردگارم (به بندگان خود) نزديك و اجابتكنندهي (خواستههاي آنها) است.»
«... لا تقنطوا من رحمةالله إنّ اللّه يغفر الذنوب جميعا...» (زمر/53) يعني: «... از رحمت خداوند نوميد نشويد كه خدا همهي گناهان را ميآمرزد.» و شايد از تمام آيات جالبتر، دو آيهي ذيل باشد، يكي اين آيه كه ميفرمايد: «...و اعلمو انّ الله يحول بين المرء و قلبه...» (انفال /24) يعني: «... و بدانيد كه خداوند ميان انسان و قلب او حايل ميشود... .»
خصوصا با توجه به اين نكته كه اگر چيزي ميان دو طرف حائل خود و انسان بخواهد به طرف ديگر دسترسي پيدا كند، ناچار بايد از حائل گذر كند؛ لذا ميتوان گفت كه عبور از خود به خود ممكن نيست، مگر بعد از گذر از او؛ يعني هر توجهي به خويشتن، نخست توجه به اوست و سپس توجه به خود. به تعبيري ديگر، خداشناسي يا مقدم بر خودشناسي است يا عين آن.
و آيهي دوم اينكه فرمود: «واذا سألك عبادي عنّي فانّي قريب اُجيب دعوة الداع إذا دعان فليستجيبوا لي و ليؤمنوا بي لعلّهم يرشدون» (بقره/186) يعني: «و هنگامي كه بندگان من، از تو دربارهي من سؤال كنند، (بگو:) من نزديكم! دعاي دعاكننده را به هنگامي كه مرا ميخواند، پاسخ ميگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند و به من ايمان بياورند تا راه بيابند.» خصوصا با توجه به اين نكته كه خداوند در قرآن معمولاً از خود با زبان غايبانه؛ يعني ضمير «هو» (او) ياد ميكند و در پارهاي موارد هم به صورت جمع با ضمير «نحن و انّا» (ما) تنها در اندكي از موارد است كه خداوند به خود ميگويد «من». اما در آيهي اخير، حضرت حق هفت مرتبه گفته است: من. و به همين دليل است كه اين آيه در قرآن منحصر به فرد ميباشد و حتما ميدانيم كه شأن نزول آن نيز ماه مبارك رمضان است.
بههرحال، اين گونه آيات در انسان حالت نزديكي و آشتي ايجاد ميكند، وسائط را از ميان برداشته و انسان را به وصال نزديكتر ميكند:
افزايش محبت، اثر ديگر اين دسته از آيات است. حبّ از حبّه به معناي دانه است؛ چنانكه دانه از زمين ميرويد و ريشه در خاك دارد، حبّ حق هم ريشه در نهاد و بن مايهي وجود آدمي دارد. به تعبيري، انسان در عميقترين لايههاي وجودي خود با او آشنا بوده به او عشق ميورزد. حب، آتشي است كه در دل، هرچه را جز مراد ميسوزاند و انسان را واله و شيفته و مست وصال ميكند. صبر و قرار را از انسان ستانده، اميد و شوق به ارمغان ميآورد. هيبت، بست و انس، ديگر پيامدهاي تأمل در اينگونه آيات است:
از قرآن كه بگذريم، در سنّت هم مضامين عرفاني و عاشقانه فراوان يافت ميشود. كافي است كه انسان مناجات شعبانيه، دعاي كميل، مناجات خمس عشر، دعاي ابوحمزه و نيز ادعيهي صحيفهي سجاديه را مرور كند. مضامين بلند و والاي نهجالبلاغه هم جايگاهي ويژه دارد. اين همه دلالت بر اين نكته دارد كه قرآن و اهلبيت(عليهم السلام) درصدد بودهاند تا به جز راه عقل و استدلال، راهي ديگر كه نزديكتر است به روي انسان بگشايند و با زبان و ابزاري ديگر دين را معرفي كنند. و در حقيقت بعد عرفاني و عاشقانهي دين را برملا سازند و به جز عقل، ميان دل و او، ارتباطي ويژه و مستقيم، رودررو و بدون حجاب برقرار كنند.
عارفان از اين اندوختهي گرانبها، نيك بهره جستهاند و سعي بر آن داشتهاند تا از اين مايههاي اوليه توشه برگرفته و آن را به شكل يك جريان يا نهضت، به سطح جامعه كشانند و اسلام عرفاني و عرفان اسلامي را تحقق عيني بخشند. آنان در اين جهت كوششها كرده و مصيبتها كشيدهاند. عرفان، با تصوف و تصوف با زهدگروي ديني، كه آن را اصحاب صفّه و امير مؤمنان(ع) و امام صادق(ع) و در مراحل بعد، حسن بصري (22-110 ه.ق) بنيان نهادند، به صحنه آمد. «مكتب زهد» در قرن دوم به دست اول بانوي صوفي؛ يعني رابعهي عدويه (م135 يا 185 ه.ق) به «مكتب محبت و عشق» بدل شد.
جريان عملگروي عرفاني و صوفيمآبي اجتماعي از قرون متوالي و در هر عصر و زماني از ويژگيهاي خاصي برخوردار بود. از نكات مهم آن است كه صوفيه عليرغم آن كه با استدلال و عقل رابطهي خوبي نداشتند؛ اما بر اثر جدالها، مناظرات علمي، نزاعهاي فرقهاي و مخالفتهاي روزافزون، اندكاندك رو به استدلالي كردن آرا و نظريات خود آوردند. «قوت القلوب» از ابوطالب مكّي در قرن چهار، «اللمع» از ابونصر سراج طوسي در قرن چهار، «اسرار التوحيد» دربارهي حالات ابوسعيد در قرن پنج، «كشف المحجوب» اثر ابواسحاق هجويري در قرن پنج، «الرسالة القشيريه» از ابوالقاسم قشيري در قرن پنج، «منازل السائرين» اثر خواجه عبدالله انصاري در قرن پنج، «تمهيدات» از عينالقضاة همداني در قرن شش، «شرح شطحيات» اثر روزبهان بقلي در قرن شش، «مرصاد العباد» نوشتهي شيخ نجمالدين رازي در قرن هفت و «عوارف المعارف» از شهابالدين سهروردي در قرن هفت، همه و همه گوشههايي از جريان تدوين، تبويب و به نظم كشيدن و ضابطهمند كردن تصوف و عرفان اسلامي است. اين حركت علمي در قرن هفتم به دست عارف نامي و شهير، محيالدينبن عربي (م638 ه.ق) به اوج خود رسيد و تصوف كاملاً مباني عملي و نظري يافت و از اين طريق جايگاهي ثابت و بلند در ميان علوم اسلامي پيدا كرد. البته عرفان دو حوزه دارد؛ عملي و نظري. صوفيان و عرفا در هر دو حوزه به تنظيم و تنسيق پرداختند. «منازل السائرين» بهترين نمونهي عرفان عملي و «فصوص الحكم» و «مقدمهي قيصري» بهترين مثال عرفان نظري است.
آنچه در رابطه با موضوع بحث حاضر مطمح نظر ميباشد، اين است كه تاريخ عرفان و نيز خاستگاه آن؛ يعني آيات و روايات نشان از آن دارد كه مضامين عرفاني به دو گونه آموزش داده شده و به نسل بعدي انتقال يافته است: غيررسمي يا غيركلاسيك و رسمي يا كلاسيك. در شيوهي نخست، عارفان برنامههايي از قبيل: محفل ذكر، آيين اربعين، رياضات مشروع، جلسات وعظ و درس كه هريك شرحي مستقل دارد داشتند. هريك از اين سرفصلها خود راهي براي آموزش دين و يا لااقل آموزش بخشي از دين بود.
شيوهي رسمي نيز به دو صورت انجام ميشد. آنان از يك سو انديشههاي ناب عرفاني، قرآني و اسلامي را به شكل آثار و كتب عرضه ميداشتند كه بخشي از آنها را پيشتر گفتيم. البته بايد گفت: آثار عرفاني هم گاه به صورت تذكرهها، مثل تذكرهي عطار؛ زماني به شكل نثرهاي زيبا و دلنشين، نظير رسائل خواجه عبدالله انصاري؛ در پارهاي موارد در قالب مباحث تخصصي، مانند فصول و فتوحات؛ و گاهي هم با زبان حكايات و مثالها، نظير منطقالطير عرضه ميشد.
شيوهي رسمي به صورت ديگري هم از سوي عارفان عرضه ميشد و آن ادبيات عرفاني است. مهمترين بخش ادب پارسي، ادب عرفاني است. اگر عارفانهها را از ادبيات ايرانزمين برداريم، چيز مهمي از آن بر جاي نخواهد ماند. اگر از ادبيات ايران حلاج، سنايي غزنوي، باباطاهر، مولوي، سعدي و حافظ را برداريم، چه چيزي باقي خواهد ماند. عارفان به دلايلي از قبيل: نارسايي زبان عرفي، بخل در اظهار حقايق بلند و عدم اهليت پارهاي از مردم، به زبان رمزي روي آوردند. به عبارتي ديگر، سبكي نوين و متمايز در نثر و نظم ابداع كردند. عارف خود را لال و بيزبان ميديد، لذا اسرار خود را با «زبان دوم» بيان ميداشت:
شيوهي غيررسمي گونههاي ديگري هم داشت. يكي از آنها ايجاد آيين فتوّت و عياري بود. توضيح آنكه فتوّت در لغت، مردي و جوانمردي را گويند. برخي گفتهاند فتوّت آن است كه براي خود نسبت به ديگري فزوني نداني؛ بعضي هم گفتهاند كه فتوت، گذشتن از لغزشهاي برادران است.
فتيان (جمع فتي = جوانمرد) در اصطلاح طبقهاي خاص بودهاند كه در ايران و گاهي در برخي بلاد ديگر اسلامي ظهور كردهاند. آنان آداب خاصي از قبيل: بخشندگي، كارسازي، دستگيري و مروّت داشتهاند.
جوانمردان ريشهي خود را به امير مؤمنان علي(علیه السلام) ميرسانند. آنان با اتكا به كلام معروف «لافتي الا علي لاسيف الا ذوالفقار» كه هاتفي در غزوهي احد آن را ندا داد، علي(علیه السلام) را «شاه مردان» خوانده و او را بهترين نمونهي جوانمردي و فتوت ميشمارند.
جوانمردان سلسلهمراتب خاصي داشتند؛ مبتديان را «ابن» سابقهداران را «اب» يا «جد» ميخواندند و رييس خود را «اخي» خطاب ميكردند. آنان به جاي خرقه «سراويل» (جمع سروال يا شلوار، زير جامه) ميپوشيدند. اين لباس بعدها در زورخانههاي ايران مرسوم شد. هريك از جوانمردان كمربندي به نام «شيخ الشدّ» (پير كمربند) داشتهاند و سند سراويل و كمربند خود را به «شاه مردان» ميرساندند.
اهل فتوّت و عياران، لباس، تشريفات و نيز آداب و رسوم خاصي داشتند و در دورههاي بعد طبقه، «داش و لوطي» را تشكيل ميدادند؛ هرچند اخيرا اين گروه رو به انحطاط گذارد.
جوانمردان و عيّاران به ورزشهاي جسماني بسيار اهميت ميدهند. زورخانهداران امروزي، ميراثداران جوانمردانند. آنان در كشتي گرفتن، تيراندازي و شمشيربازي مهارت داشتند. هريك موزهاي در پا، خنجري بر كمر و كلاه درازي كه از نوك آن پارچهاي كوتاه آويخته شده بود، بر سر داشتند. روزها به كار معاش مشغول بودند و شبها در بيوت يا مواضعي به نام «لنگر» يا «زاويه» نزد «اخي» به شاگردي مينشستند و بقيهي وقت را هم صرف دستگيري مستمندان ميكردند.
«آيين فتوت» ترجيح ديگران، گذشتن از لغزش، بتشكني، بخشندگي، حفظ شرف و ناموس، اظهار غيرت، فداكاري، دستگيري از مستمندان و ضعيفان و دفع ظلم از مظلومان و حمايت از ياران بود. آداب و رسوم جوانمردي در ايران نفوذ فراوان و گستردهاي داشت و بسياري را به خود جذب كرد. از اين طريقت ميتوان حكايات فراواني در گلستان، بوستان، داستانهاي عبيد و قلندرنامه يافت و از پورياي ولي و مرحوم تختي، به عنوان دو نمونهي بارز، ياد كرد.
يك نمونهي ديگر از شيوهي غيررسمي، دعوت به جمع است. شايد هيچ فرقهاي در گذشتهي ايرانزمين مانند عارفان و صوفيان به فكر مردم نبودهاند. آنان اين خصلت را از پيشوايان ديني خود، بويژه امير مؤمنان(ع) به ارث بردهاند. علت آن است كه هر فرقهاي تنها خود را راست و ديگر نحله و دستهها را باطل، ملعون و نجس ميدانست. و تنها عارفان بودند كه نگاهي عام به انسان داشتند و با همهي بشريت از درِ صلح و آشتي و صفا درميآمدند. خلاصه آنكه مردمداري و شفقّت به همنوع شيوهي آنان بود. اين اعتقاد باعث ميشد كه آنان از هرگونه كمك مادي يا معنوي دريغ نورزند. از ويژگيهاي بارز سالكان طريقت حب و عشق آن است كه بسيار به مردم شفقت، صفا و عشق ورزيده و اصل اخوت را كاملاً بهجا ميآوردند و از لغزش و خطا به راحتي درميگذشتند. هيچ بعيد نيست كه بگوييم: مهماننوازي ايرانيان كه شهرهي عام است تحت تأثير اين منش صوفيان و عارفان شكل گرفته است:
نمونهي سوم، نقش درمانگري است كه در عرفان وجود داشته است. شكي نيست كه عرفان جنبهي درماني هم داشته است، چنان كه از بُعد علمي و نظري بيبهره نبود. به عبارت ديگر عرفان از يك جنبه، نظر، استدلال و تئوري است و جهانبيني خاصي را ارائه ميدهد؛ اما از سوي ديگر، بعد عملي هم داشته است. به اين معنا كه عارفان سعي داشتند به نيازهاي روحي ديگران پاسخ دهند، مشكلات رواني آنان را با شيوههاي عارفانه پاسخ داده و به عرفان بُعد درماني و مددكاري دهند.
و اين تنها بدين دليل است كه انسان به جز عقل، دل هم دارد و چنانكه بايد نيازهاي عقلي آدمي را پاسخ داد، بايد گرههاي دل را هم گشود. آنان بر اساس اين عقيدهي درست كه بيشتر بيماريها ريشهي رواني دارند، بسياري از امراض تني را درمان روان تلقي ميكردند. يكي از بهترين نمونهها، شيوههاي درماني است كه در كتاب قانون بوعلي به چشم ميخورد. بايد گفت كه عارفان و صوفيان بهترين روانشناسان و روانپژوهان و روانكاوان بودهاند كه با شناخت احوال باطني، بسياري از گرههاي كور را ميگشودند. ماسينيون ميگويد: «روش شناخت نفس كه تصوف بر آن استوار است... صوفيان را به مثابهي روانپزشكان جلوهدار نموده است كه درد و رنج ديگران را شفا ميدهند.»
با نگاهي ديگر ميتوان گفت: تصوف و عرفان اسلامي دو بعد دارد؛ آفاقي و انفسي. عارف آن زمان كه به دنبال نيل به حقايق است در آفاق سير ميكند؛ اما آن زمان كه درصدد نفوذ در لايههاي عميق نفس خود است و ميكوشد تا عمق جان آدمي را دريابد، بيماريها را بشناسد و از عرفان، ابزاري براي درمان دردهاي باطني يابد، سيري انفسي دارد. و عرفان با هر دو بعد كامل ميشود، نه آنگونه كه چونان عرفانهاي رايج، از قبيل عرفان سرخپوستي و عرفان بودايي تنها جنبهي درماني به خود گيرد. تاريخ عرفان اسلامي و ايراني سرشار از مواردي است كه مردمان، درمان دردهاي خود را بَرِ عارفان ميبردند و از آنان ياري ميجستند.
حاصل آنكه عارفان هم به گونهاي كاملاً مستقل و متمايز دين را آموزش ميدادند؛ اين آموزش اشكال مختلفي داشت؛ گاهي غيررسمي، گاهي عملي، گاهي نظري و گاهي به صورت اديبانه بود. تمام اشكال و قالبهايي كه عرفا براي انتقال دين به مخاطبين خود برگزيدهاند، بسيار مؤثر و بانفوذ بود. مهمترين دليل آن است كه عرفان و محبت و انس، با دل و جان آدمي در ارتباط است و آنچه در رابطه با درون و قلب انسان شكل گيرد، تأثير بيشتري خواهد داشت. در اينجا به دو نكته بايد اشاره كرد: يكي اينكه چون امروزه نحلهها و انديشههاي بسيار متنوع، اما غيرديني، بلكه ضدديني مثل: عرفان بودا، عرفان چيني، عرفان شينتو و عرفان سرخپوستي رواج يافته است؛ از يك طرف احساس نياز به عرضهي عرفان ناب اسلامي فزوني يافته است؛ لذا بايد دستبهكار شد و از سوي ديگر، ورود در اين مسير قدم گذاردن بر لب درّهاي عميق است، لذا بايد احتياط را پيشه كرد.
نكتهي دوم اينكه اگر به تاريخ عرفان در جهان اسلام مراجعه كنيم، در كنار حرفهاي بلند و انديشههاي نوراني، سخنان آلوده هم كم نيست. از مرحوم علامهي طباطبايي نقل است كه ايشان فرمود؛ «ابنعربي بلندترين انديشهها را در جهان اسلام مطرح كرده است، مزخرفترين حرفها هم مال اوست.» لذا بايد پالايشي دروني كرد و سره را از ناسره باز و عرفان ناب را عرضه داشت.
نكتهي سوم، اما مهم اينكه گيريم كه نميتوان كتابي با محتوايي به عنوان متن درس عمومي عرضه داشت؛ اما ميتوان كار ديگري كرد و آن اينكه به همين منظور اثري با «رويكرد عرفاني» به سامان رساند و عرضه داشت. البته بايد انديشههاي عرفاني را با زباني عقلي مستحكم نمود تا از آسيبپذيري آن كاسته شود.
* ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : sm1372
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}